قلم به پای کاغذ پیچیده در همان آغاز و مانده در این عشق بازی. گره خورده در شرح عاشقی. ماجرایی باید روایت شود تا سرانجام، گره داستان گشوده شود. اما حالا این خود قلم است که در همان آغاز ،گره خورده و فرومانده. رسیده کار به آنجا که: قامت سرو قدان را به پشیزی نخرد آن که در خواب ببیند قد رعنای تو را... بشکنم این قلم و پاره کنم این دفتر نتوان شرح کنم جلوه والای تو را چه باید نوشت درباره جوان 33 ساله دیروز که ماجراهایی به غایت تلخ و جانکاه بر او رفت و امروز در مرز 58سالگی، ناگهان با هجوم انبوه مردم مواجه شده است.
شور شیدایی تا بدانجا اوج گرفته و شتاب در کار مشتاقان افکنده که پیران برای رسیدن به خانه وی، عصا از یاد برده اند و بیماران خانه نشین، رنج بیماری از جسم و جانشان رخت بربسته و... آن سوتر، دختران جوانی که به شتاب آمده و از شدت هیجان، از یاد برده اند که پوشش و دستاری برسر ندارند. هنگامه ای است. همه بر او اصرار می کنند پس از آن بی مهری 25ساله. هر طفره رفتنش، شیدایی مردمان را دوچندان می کند. «علی» اهل ناز نیست در برابر نیاز مردم و اگر نه می گوید، از تیرگی افقی است که می بیند؛ از بی شیرازگی ملک و ملت و امت، 25 سال پس از رحلت پیامبر. سرانجام می پذیرد اما با شرط هایی سخت. فریاد به آسمان برمی خیزد. همه خلافت را به او تبریک می گویند جز یک تن که تبریکش، رنگ و بویی غریب دارد. او صعصه بن صوحان است، از اصحاب خاص علی بن ابیطالب علیه السلام که مغیره بن شعبه وی را به دستور معاویه تبعید کرد و در سال 60 هجری درگذشت؛ خطیبی توانا با بیاناتی رسا. در میان انبوه تبریک ها، تبریکی هم صعصعه گفت؛ «زیّنت الخلافه و ما زانتک و رفعتها و ما رفعتک و هی الیک احوج منک الیها. تو خلافت را زینت دادی و خلافت به تو زینتی نبخشید و آن را بالا بردی درحالی که تو را بالا نبرد. خلافت به تو محتاج تر است تا تو به خلافت». مبارک باد بر خلافت که امیری چون تو یافته است. منظور صعصعه چه بود؟ آیا او می خواست تملق بگوید ؟ اگر این بود که تا پای جان بر سر این ایمان نمی ایستاد همچنان که مالک اشتر نخعی، میثم تمار، عمار یاسر، ابن تیهان، ذوالشهادتین و همانندهای آنان ایستادند. آن شیدایی از کجا آمد که عوام را به گونه ای سرشوق آورد و نخبگان و اهل فکر و بیان را به نوعی دیگر؟ در ماجرای فتح قلعه خیبر- آن جا که پیامبر(ص) درباره علی علیه السلام فرمود «این پرچم را فردا به دست کسی می دهم که خدا و پیامبر را دوست دارد و خدا و پیامبر هم او را دوست دارند و از سرزنش ملامتگران نمی هراسد و پشت به دشمن نمی کند»- اتفاقی افتاد که به غایت حیرت انگیز بود. قلعه خیبر مدت ها بود که محاصره شده اما فتح نشده بود. آذوقه سپاه مسلمین به پایان رسیده بود. گرسنگی و ضعف بیداد می کرد. در همین حیص و بیص چوپانی که گله یهودیان خیبر را اداره می کرد، مواجه با سپاه مسلمین شد و در اثر سخنان نافذ پیامبر(ص) ایمان آورد به نحوی که در کنار مسلمانان ماند و در همان جنگ به شهادت رسید. او پس از آن که اسلام آورد، از حضرت پرسید این گوسفندان در دست من امانتند. اکنون با آنها چه کنم؟ چشم هایی گرسنه تر از شکم سربازان منتظر بودند تا از این کسب تکلیف، باب نجاتی را گشوده بیابند اما با شگفتی شنیدند که رسول خدا می فرماید «در آئین ما خیانت به امانت، از بزرگترین گناهان است. برعهده توست که همه گوسفندان را تا در قلعه ببری و به صاحبانشان بازگردانی». قریب 30 سال پس از آن ماجرا که فتوحات اسلامی گسترش یافته وثروت و سرمایه های فراوانی در مملکت پهناور اسلام انباشته شده بود، به تصریح تاریخ و تعبیر امیر مؤمنان «خویشاوندان صاحبان قدرت چونان شتری گرسنه که گیاه تازه بهاری را بلعد، خود را در کشتزار مسلمین انداختند و تاراج کردند و پیاپی دوپهلو- شکم- را آکنده و تهی ساختند تا پرخوری به خواری ونگون ساری کشید». (خطبه شقشقیه) امویان به ضرب شمشیر مسلمان شده که جای خود داشتند و تکلیفشان در عصر یلگی و ولنگاری اقتصادی، سیاسی و فرهنگی معلوم بود. کار اشرافیگری و تجمل و تبعیض به آنجا رسیده بود که سهم طلحه و زبیر از بیت المال کمتر از چند ده هزار دینار نبود. در آن روزگار زندگی ساده، برج ها و خانه هایی بنا کرده بودند از سنگ و آجر و چوب های گران قیمت و باغ های پررونق و خدم و حشم و کنیز فراوان. خانه ای که به روایت مسعودی تا 300سال بعد سرپا بود. و این طلحه همان مرد خوش سابقه و تیرانداز ماهر میدان های جنگ اسلامی بود با خدماتی ارزنده، و زبیر که خوش سابقه تر از طلحه بود و حتی در روز سقیفه، ازجمله معدود متحصنان در خانه علی(ع) به شمار می رفت. حالا همین ها هم که با علی بیعت کرده بودند، از او ابقای امتیازهای سابق را می خواستند و اینکه قانون عطف به ماسبق نشود. اما پاسخ علی بس ناگوار می آمد «انّ الحق القدیم لایبطله شئی. حق دیرین را هیچ چیزی باطل نمی کند». حق باید به سرجای خود برگردد. علی با این یاران نزدیک و دیرین باصراحت و عدالت سخن گفت، حتی آنجا که در برابرش صف آراسته بودند؛ «نخستین گام که باید در راه عدالت بردارند آن است که خود را محکوم شمارند. همانا بصیرتم با من است که نه آن را از خود پوشیده داشتم و نه برمن پوشیده بوده است. اینان گروهی ستمکارند، گل و لای تیره و عقرب جرّار...» (خطبه 137 نهج البلاغه) امام با خوش سابقه های از درون پوسیده ای مواجه بود که در فراوانی ثروت و سرمایه، دهه ها به «مستی با نعمت» روی آورده بودند و حالا ترک عادت نمی توانستند؛ «شما ای مردم عرب، هدف و آماج بلایایی هستید که نزدیک است. پس، از مستی ها و سکرات نعمت بترسید و از مصیبت انتقام برحذر باشید» (خطبه 149 نهج البلاغه) رنج امام آن جا مضاعف شد که جریان های بدمستی کرده با قدرت و ثروت، سردمدار جدیدالاسلام ها شدند، تازه مسلمان هایی که از دین جز برخی ظواهر آن را نمی شناختند و به رغم ادعا، به سادگی بازی می خوردند و در استخدام درمی آمدند؛ «مردمی خشن و فاقد اندیشه والا و احساسات لطیف، مردمانی فرومایه، برده صفت، بی سروپاهایی که از هر گوشه ای جمع شده اند. کسانی که سزاوار است تربیت و در دین عمیق شوند و تحت تعلیم و سرپرستی واقع شوند و دستشان گرفته شود. نه از مهاجرین هستند و نه از انصار». (خطبه 236 نهج البلاغه). اوضاع چنان شده بود که امام مجبور بود دست به قلم ببرد و اشعث بن قیس را- که از زمان عثمان والی آذربایجان بود- چنین توبیخ کند که «ان عملک لیس لک بطعمه ولکنه فی عنقک امانه . منصب و مقام، طعمه ای نیست که به جانش افتاده ای بلکه امانتی است برگردنت». (نامه 5 نهج البلاغه) و البته طبیعی بود که زخم این نگاه طعمه وار به حکومت، چندصباحی بعد در وسط معرکه صفین سرباز کند و اشعث که حالا با سران شام ساخته بود، مهر تأیید بر ادعای تبلیغاتچی های سپاه رو به شکست دشمن بزند که آری! آنها راست می گویند، باید قرآن درمیان ما حکمیت کند نه شمشیر و جنگ و ریختن خون برادر مسلمان! ظرف دین را واژگون ساخته و پوستین وارونه برتن قرآن و سنت کرده بودند، چندان که اگر ببینی بازنشناسیش. علی بود و قانون دانان پیمان شکن. علی بود و منافقین جدیدالارتداد و قدیم الارتداد. و علی بود و تازه مسلمان های جاهل. علی بود و حزب بادی های بی ریشه، فاقد هرگونه قوت ایمان و ثبات رأی. علی بود و جماعتی حیرت زده با پرسش هایی از این دست که «مگر طلحه و زبیر و امثال آنها در سابقه ایمان و جهاد می توانند بر باطل اجتماع کنند». فکرهای فراز نایافته و منجمد، هرگز قد به بلندای پاسخ مولا که به یکی از همین ها داده بود، نمی کشیدند «انک لملبوس علیک. حقیقت بر تو پوشیده شده. حق و باطل با قدر و میزان رجال و شخصیت ها شناخته نمی شوند. حق را بشناس، اهل آن را می شناسی، و باطل را بشناس تا اهل آن را بشناسی». اما جماعت لجوج در پاسخش جز این نمی گفتند که «قاتله الله ماافقهه. خدا او را بکشد، چقدر زیاد می داند»! علی و آن انگشت شمار مردمی که بر مرام او ماندند، بت شکن شدند. تا فقط عدالت در رفعت و اوج بماند و شخصیت های از درون تهی شده و پوک، مجسمه و طراز حق نشوند. و این همه میسر نمی شد جز آن که مولا چندان خود را ساخته بود که به عثمان بن حنیف نوشت «پیشوای شما از دنیا به دو جامه فرسوده و دو قرص نان بسنده کرده است... من تن و جان خود را با پرهیزگاری ریاضت می دهم تا به آسودگی و آرامش در روزی که هراس انگیز است درآید و اگر می خواستم، می دانستم چگونه عسل ناب و مغز گندم و پارچه های ابریشم به کار گیرم اما هرگز هوای نفس و حرص برمن چیره نخواهد شد که شاید در یمامه یا حجاز، کسی حسرت گرده نانی را ببرد یا سیر نخورد یا شکم هایی باشد از گرسنگی به پشت دوخته و جگرهایی سوخته... آیا به این بسنده کنم که گویند امیر مؤمنان است و در ناخوشایندهای روزگار شریک آنان نباشم یا در دشواری های زندگی نمونه ای برای آنها نشوم. مرا نیافریده اند تا مانند چارپایی که سر در آخور دارد، تنها به علف پردازم...» (نامه 45). علی هنگام فشلی امت و از هم پاشیدگی شیرازه امور، که بسیاری عاجزمانده و به ستوه آمده بودند، برپاخاست. سخن گفت آن هنگام که دیگران در زبانشان و فهم و عقلشان گره افتاده بود. برخاست تا بار برزمین مانده و بند گسیخته امت را بر دوش کشد. برخاست تا برجای بماند و حفظ شود آنچه زیرپا مانده. تا پدری کند در حق امت، که پیامبر فرموده بود «أنا و علی ابوا هذه الامه ». و چنین بود که دل از همه برد آن شهر آشوب. ...جوان 33ساله حالا پیرمردی 58 ساله بود و اکنون پیر وجوان و زن و مرد با شوریدگی و عطش تمام از او می خواستند جوانی و جوانمردی کند. چقدر سخت بود بر علی، «باشد» گفتن به جماعتی آشفته و سردرگم اما ستم زده و بی پناه. و باشد را گفت تا سیاست و قدرت و حاکمیت ولو برای 4سال و 9ماه با او عاشقی کند و بر او ببالد تا همیشه تاریخ، پدری که شانه هایش زخمی است از کشاندن و رساندن بار بر زمین مانده. سلام بر بوتراب، سلام بر افلاکی خاک نشین. سلام بر عدالت خار درچشم و استخوان در گلو مانده. و روز میلادش مبارک