بشنوید از شهید حاج علی موحد دوست
خمپاره خیلى نزدیک خورد. طول کشید تا گرد و خاک بخوابد و اوضاع رو به راه شود.
همان طور که دراز کشیده بودم سرم را بالا آوردم. مات مانده بودم از چیزى که مىدیدم. حاج على بود. راست ایستاده بود و تکان نخورده بود. گفتم: «لااقل سرت را پایین مىآوردى!» گفت: «مگه نمىبینى کلاه آهنى سرم گذاشتم. اینو گذاشتم که سرم رو پایین نیارم.» هر چه نگاه کردم ولى کلاهى ندیدم.
بچههاى تخریب با تجربهاى که داشتند مینها را خیلى سریع خنثى مىکردند. عملیات فرمانده کل قوا، حاج على هم کمکشان مىکرد.
یک بیل دستش گرفته بود و افتاده بود به جان مینها. تند تند مین خنثى مىکرد با همین بیل.
محل مأموریت را پیدا کرده بود و رفته بود شناسایى. حاج حسین داشت از روى نقشه توضیح مىداد که رسید.
هنوز نفسش تازه نشده بود که دست گرفت براى حرف زدن.
گفت: «حاجى، سمت راست یه کم آب گرفتگى داره، رفت و اومد بچهها تو او منطقه...» حاج حسین خیره نگاهش کرد داد زد: تو دوباره تنها رفتى اون هم زودتر از بقیه؟!»
کار همیشگىاش بود. به دعواهاى حاجى هم عادت داشت.
هر چه گفتیم: «عمل بدون بى هوشى محاله.» قبول نکرد. مىگفت: «زود باشین فشنگ رو از تو سینه من در بیارین.»
فشنگ درست روى قلبش بود و با حرکت آن بالا و پایین مىرفت.
بى حسى موضعى دادیم و شروع کردیم به کار.
توى تمام آن مدت طولانى، دستش زیر سرش بود و قلب خودش را نگاه مىکرد. عجیب و غریب بود این آدم.
فشنگ را که در آوردیم. راحت دراز کشید.
یک میلیون و دویست هزار گلوله. فقط و فقط توى جادههاى جزیره مجنون.
با این حال، حاجى روزى یک بار از این جادهها مىرفت و مىآمد. تانکرهاى آب را مىبرد براى جزیره.
اعتراف خود عراقىها بود، یک میلیون و دویست هزار گلوله، فقط و فقط توى جزیره مجنون.
حسین، حسین، حسین، موحد.
خرازى خودش را انداخت کنار بى سیم و گوشى را قاپید.
- حسین، بگوشم.
بعد از این همه بى خبرى از گردان امام رضاعلیه السلام، حق داشت.
- حسین آقا دستمون تو آبه.
- کدوم آب؟!
- اروند؟ همون موضع را حفظ کن على جون. یا على.
به بى سیم چى گفت که قرار گاه را بگیرد.
- سلام علیکم. خرازى هستم. الان گردان امام رضاعلیه السلام، به فرماندهى حاج على موحددوست به کنار اروند رسید.
حسین مىخندید. ما گریه مىکردیم. حسین گریه مىکرد. ما مىخندیدیم. حسین نمىدانم مىخندید یا گریه مىکرد. شنیدم اما که از آزادى خرمشهر مىگفت.
طناب را مىبست دور کمر خودش، یک تکهاش را رها مىکرد، مىبست دور کمر بى سیم چى.
مىگفت: «اینطورى ارتباطم قطع نمىشه با قرارگاه. نباید دنبال بىسیمچى بگردم وسط شلوغى عملیات!»
بىسیمچىاش بودن اما سخت بود مدام این طرف و آن طرف مىرفت و قرار نداشت.
عملیات طریق القدس بود. معبر مین و سیمهاى خاردار. همه نگاه مىکردند، نمىدانستند چه کنند. حاجى معطل نکرد. خودش را انداخت روى سیمها.
بچهها تک تک از روى تنش رد مىشدند.
بعد از عملیات لو داده بود که: «یک حسى مىگفت اگر دیر بجنبیم، همه بچه ها پریده اند!».
12 نفر، هیچ کس حاضر نشده بود ضامنشان بشود براى وام گرفتن. گفته بودند شهید مىشوید، قسطهایشان مىماند براى ما. مشکل را حل و فصل کردیم، وام را بهشان دادیم.
چند ماه بعد، ده نفرشان پریده بودند. حاج على هم پریده بود، تا چهار سال خانوادهاش قسط داشتند که بپردازند.
همیشه شوخ دیده بودمش. حالا اما بین دو نماز، توى سنگر مرا گرفته بود توى بغل، زار زار گریه مىکرد.
قسم مىداد که دعا کنم. دعا کنم که شهید شود و برود پیش شهداى دیگر... برایم عجیب بود. همیشه شوخ دیده بودمش.
حالا حسین هم شده بود مثل حاج على، حاجى.
ایستاده بود رو به روى خانه کعبه، زار زار گریه مىکرد. نمىدانست پیمانش با حاج على را چه کار کند؟
قول داده بود اگر على بایستد و بعد از عملیات والفجر 8 مسئول خط فاو شود، برایش دو رکعت نماز بخواند توى مسجدالحرام و شهادتش را از خدا بخواهد.
عمره مفرده را به جاى آورد. دو رکعت نماز را هم خواند. نمىدانست چه بخواهد. توى کار خدا دست به نقد، حرف حاج على را خریده بود؛ همان روز بعد از پیمانش.
حاج حسین خرازى وقتى برگشت، اولین جایى که رفت، مزار حاج على بود.
خط پدافندى فاو. مسئول محور. حاج على موحددوست.
کنار جیپ ایستاده بودند. خودش و یکى دو تاى دیگر.
صداى سوت خمپاره و گرد و خاک.
نایستاده بود. مرد آهنین افتاده بود با ترکشى روى قلبش.
جسدش را پیچیدند لاى پتو با یک قایق موتورى فرستادند آن طرف اروند.
روحیه نیروها مهم بود در آن موقعیت. کم کسى نبود. مسئول خط فاو.
«اگه مىدونستم براى هر کارى، اینقدر مزد مىدن. حالا حالاها شهید نمىشدم.» این را توى خواب گفته بود به یکى از دوستانش.
«کار براى خدا باشد، سوت زدن باشد» حرفش همیشه همین بود.